چه كسي دلقك را ميخنداند

نگار اسدزاده
Negar4321@hotmail.com

چه كسي دلقك را ميخنداند


نگار اسدزاده

پرده ها كنار رفتند. صداي هياهو و تشويق مردم از هر سوي سالن به گوش مي رسيد. در ميان تاريكي نور آبي رنگ در منطقه اي متمركز شد و مردي با صورتي كاملاً سفيد، بيني اي قرمز و لباسهايي پر زرق وبرق در صحنه ظاهر شد. او د لقك بود.

سكوت ، صدا را خفه كرد. در اين سكوت كه سرشار از حركات ملال آور د لقك بود، گاه صداي خنده اي به گوش ميرسيد و آن سكوت غم انگيز را بر هم ميزد. هيچ وقت نمي دانست مردم واقعاً از ته دل ميخندند يا براي اين مي خندند كه براي لحظه اي هم كه شده دردهاي خود را فراموش كنند و خود را به علي بي غمي بزنند.

خانه اش در بن بست كوچه اي تنگ بود. كوچه اي كه هميشه بوي لجن مي داد. كوچه اي كه از خانه هايش فقري زننده خودنمايي مي كرد و از كله ي سحر تا بوق شب صداي دعوا و فحش به گوش مي رسيد. كوچه اي كه زير بناي همه ي خانه هايش با نفرين و نفرت بنا شده بود و هر كودكي كه متولد ميشد حاصلي ديگر از نفرت و بد بختي بود ، كه بايد در آن باتلاقهاي فقر و غم دست و پا ميزد و به اين اميد جان مي داد كه فردا روز ديگري است...

نفسش به شكل بخار در هوا ظاهر ميشد و خيلي زود محو مي گشت. صورتش از سرما قرمز شده بود. دستانش حركتي به خود دادند و قفل در باز شد. خانه مثل هميشه ساكت وسرد بود.

بخاري زوار در رفته را كه گوشه ي اتاق بود، روشن كرد. سيگاري افروخت و به سوي آشپزخانه رفت. دو قدم طول و دو قدم عرض، اين اندازه ي آشپزخانه بود. عكسي روي يخچال توجهش را جلب كرد،عكس پدر بود. سالها اين عكس آنجا بوده و او بي توجه از كنارش مي گذشته. تعجب كرد. روي عكس را غبار پوشانده بود. غباري نشان از سال ها تنهايي وخستگي. با آستين لباسش عكس را تميز كرد. انگار چشمهايش هنوز زنده بودند و دهان نيمه بازش آماده ي فرياد زدن و فحش دادن. پدر مثل گذشته با آن چشم هاي وحشتناكش به او خيره شده بود. نمي دانست از چه زمان اين عكس آنجا بوده واز چه زمان پدر از ميان آنهمه گردوخاك به او فحش ميداده. پنجره را باز كرد و عكس را در كوچه ميان برفها انداخت.

از آن زمان كه دريادل ، برادرش، ازدواج كرده بود ديگر كسي زنگ خانه اش را به صدا در نياورده بود. خانه اش را كمي مرتب كردو ‌آينه را پاك كرد، اما خودش را نگاه نكرد. مدتها بود كه خودش را در آينه نديده بود. شايد از آن زمان كه تنهايي مثل خوره ي وحشتناكي به جانش افتاده بود، از ديدن خود وحشت ميكرد و بعد هم گريه اش ميگرفت. دراز كشيد وبه شعله هاي زيباي آتش چشم دوخت.

« اگر شما از رنگ سياه خوشتون مياد، يعني فقدان چيزي در زندگي روح شما رو زجر ميده»
اين جمله را جايي خوانده بود ولي هرچه فكر ميكرد به ياد نمي آورد ولي ميدانست فقدان چيزي زجرش ميدهد. شايد نبود پول بود، اما نداشتن يك پدر خوب از كودكي زجرش ميداد وآرزوي به دست آوردنش از وقتي چشم باز كرده بود مثل سايه به همراهش بود. پدري خيالي در روياهاي كودكانه اش كه اكنون پروبال گرفته بود... و چه روياهايي كه با نااميدي تمام رسيدن آنها را آرزو مي كرد.

هرچند كه دريادل سعي ميكرد اداي پدر را براي او دراورد اما پدر كجا و دريادل كجا...
پدري كه هميشه پدرت باشد و بتوان به او اعتماد كرد. پدري كه دوستت داشته باشد و وقتي شكست مي خوري، اطمينان داشته باشي كه هنور كسي هست كه به تو ايمان داشته باشد،هنوز كسي هست كه به تو اعتماد كند ويارييت كند تا دوباره برخيزي. پدري كه وجودش آسوده خاطرت كند.
صداي در به گوش رسيد. به ساعت نگاه كرد. چهار نيمه شب بود. در را باز كرد و با تعجب فرياد زد:« دريادل!»
دريادل خنديد و گفت:« عزيز...»
يكديگر را در آغوش كشيدند. يك آشنا، يك همخون، بوي يك آشنا در اين زجر و مكافات چقدر آرامش بخش بود. دلش ميخواست گريه كند. خسته بود ودلش گرفته بود. گريه كرد وگفت:« دريادل...»
لحنش مثل بچگي هايش شده بود، زماني كه از بزرگهاي محل كتك ميخورد وبه سراغ دريادل مي آمد.
دريادل سيگاري افروخت و قندش را در چاي تر كرد و به دهان گذاشت. يك پك به سيگارش ميزد و يك جرعه چايي ميخورد. شروع به حرف زدن كرد. مثل هميشه صدايش به گونه اي بود كه انگار همين حالا به گريه خواهد افتاد.آخرين جمله اش را بلندتر از جملات قبلي اش گفت و عزيز فقط همين يك جمله را فهميد:« تموم شد. جدا شديم.»
عزيز با تعجب گفت:« پس بچه هات، شوكت و بيژن چي شدن؟»
دريادل:« پس فردا با بابا بزرگشون ميان.»
دريادل برخاست. دمدمه هاي صبح بود وهوا هنوز گرگ وميش ميزد. چند ستاره تك وتوك در آسمان بودند. كم كم با طلوع خورشيد ماه رنگ مي باخت، در ميان درختان پرندگان چنان سروصدايي به راه انداخته بودند كه انگار ميخواهند دنيا را از خواب بيدار كنند.
دريادل با صداي بلند گفت:« عزيز، من دارم ميرم بچه هارو بگيرم بيارم.»
عزيز:« به سلامت. »
دريادل: « نمي خواي با برادر عزيزت خداحافظي كني!؟»
عزيز زير پتو خود را كش وقوسي داد و گفت:« واي آخه من چطوري مي تونم از زير اين پتوي گرم ونرم بيرون بيام!» و در حالي كه بر مي خاست گفت: « حالا ميفهمم اين بچه درسه‌ايها صبح به صبح چه زجري ميكشن !»
عزيز حركات دست وچهره اش را تمرين ميكرد كه دريادل با بچه ها وارد شد. شوكت دوازده، سيزده سالي داشت و بيژن هفت، هشت ساله مينمود وچقدر زيبا بود. وقتي كلاهش را برداشت موهايش سيخ سيخ شده بود، آب دماغش را بالا كشيد و وزوز كنان به شوكت گفت:

« گشنمه.» بچه ها اول تخس بازي در مي آوردند و به هر سؤالي كه از آنها ميشد جواب سربالا ميدادند اما بعد از مدتي به وضعيت جديد عادت كردند و ديگر سرتق بازي در نياوردند.
زمستان كم كم پايان مي يافت و بهار سرسبز از راه ميرسيد. همه ي بچه ها سرتاپا نو شده بودند و در كوچه ها براي يكديگر قيافه ميگرفتند و گاهي نيز دعوايشان ميشد اما از ترس اينكه مبادا لباسهايشان پاره شود با چند فحش به دعوا خاتمه ميدادند.
بيژن با بي حوصلگي تلويزيون را خاموش كرد و گفت:«انگار نه انگار كه عيده. با اين
برنامه هاي بي نمكشون ...»
شوكت: «اي خدا به كجاي خداييت برميخورد اگه يه كله ي بور و دوتا چشم رنگي به ما ميدادي تا ما هم ميرفتيم تو فيلمها و پول در مياورديم.»
بعد از عيد بچه ها پشتشان باد خورده بود و يك خط در ميان به مدرسه ميرفتند. بيژن چشمهايش را باز كرد وبه ساعت نگاه كرد. هفت و نيم صبح بود. با عجله به شوكت زد و گفت:« پاشو دير شده.» شوكت:« مگه چنده؟» بيژن:« هفت و نيم.» شوكت آهسته خنديد و گفت:«هيس... بگير بخواب. ديگه خيلي دير شده.»

بيژن خنده ي شيطنت آميزي كرد و براي اولين بار بي هيچ چون و چرايي حرف شوكت را پذيرفت.
صداي در به گوش رسيد.دريادل در را باز كرد. بيژن با خوشحالي گفت:« مدرسه ها تموم شد.» و به سراغ دفتر و كتابهايش رفت و آنها را به كوچه برد. كوچه سرتاسراز قايقها و موشكهايي پر شده بود كه بچه ها با دفتر و كتابشان درست كرده بودند. شوكت با شادي كتابهايش را روي زمين پرت كرد وگفت:« مدرسه ها تموم شد و امروز، روز آزادي من از اسارته.» همه چيز به خوبي پيش ميرفت تا اينكه نامه اي از سوي مادر رسيد. دريادل بعد از خواندن نامه حالي به حالي شد. شوكت وبيژن و در آخر عزيز نيز نامه را خواندند. مادر در نامه كارت عروسي اش را برايشان فرستاده بود. دريادل خودخوري ميكرد و نسبت به همه چيز بي تفاوت شده بود. بعد از مدتي مثل يك حيوان مريض و رو به موت گوشه اي كز كرد و زانوي غم بغل گرفت. دوباره بسته هاي سيگار را با سرعت شگفت انگيزي تمام ميكرد و به گذشته هاي دور ميرفت. صداي اذان از هرسو به گوش ميرسيد. بوي نشاط آوري در فضا پيچيده بود. تك ستاره هايي كه در آسمان چشمك ميزدند رفته رفته پر رنگتر ميشدند وشب بر همه جا سايه مي افكند.
دريادل برخاست وچمدان به دست از خانه بيرون رفت.همه هاج و واج نگاه كردند. عزيز به دنبالش دويد و در پله ها به او رسيد. عزيز با تعجب گفت:« كجا؟» دريادل:« اون دنيا. »
عزيز بازوي دريادل را فشرد و گفت:« پس بچه هات اين وسط چي ميشن ؟»
دريادل سيگاري افروخت ودر حالي كه سعي ميكرد خود را خونسرد نشان دهد گفت:« خداي اونها هم بزرگه.» و رفت...
دلقك روي صحنه ايستاد. هزاران چشم به او خيره شده بود. سي و دو دندانش را بيرون انداخته بود و حركات هميشگي اش را تكرار ميكرد اما اين بار تمركز نداشت. درد داشت .
مدام صداي گريه به گوشش ميرسيد. هرجا كه ميرفت مردي را مي ديد كه روي خاك زانو زده و بي هيچ حركتي با صداي بلند گريه ميكند. صداي روحش بود. صداي قلبش بود يا شايد صداي گريه ي شوكت بود.
شوكت يك منزوي به تمام معني شده بود كه سرتاسر روز به سقف خيره ميشد. در مدرسه نيز به درس گوش نميداد، به گذشته ها فكر ميكرد و در رويا فرو ميرفت. رويايي كه از زمان اختلافات مادرو دريادل در ذهنش ريشه دوانده بود و مثل علف هرز روز به روز بزرگتر وبزرگتر ميشد وسرتاسر روياها وفكرش را به خود اختصاص ميداد. رويايي كه روزي پدر واقعي اش را خواهد يافت. پدري كه بماند و باعث دلگرمي باشد. پدري كه مهربان باشد،دلسوز باشد و شايد هم پولدار...! پدري كه روزي در خانه ي فقيرانه ي آنها را به صدا درمي آورد وميگويد: «دختر عزيزم من بالاخره برگشتم . متاًسفم كه...»
در كلاس محكم به هم كوبيده شد و شوكت ناگهان به خود آمد. معلم رو به شوكت گفت :«خودت اينجا و دلت جاي دگر... پاشو بيا درس جواب بده.»
رنگ از روي شوكت پريد و مات و مبهوت به بچه هاي كلاس نگاه كرد. سابقاًَ با آنها دوست بود اما حالا فقط همكلاسيهايش بودند.
به تخته چسبيد. پاهايش ميلرزيد و دستانش نيز. سوال اول. چندتا از بچه ها با اشارات و اداهاي مضحك سعي كردند جواب را به شوكت برسانند اما شوكت حتي نميدانست اكنون زنگ چه درسي است. سوال دوم... سكوت... سوال سوم... سكوت...
معلم در كلاس را باز كرد و گفت:« بيرون.» شوكت خواست حرفي بزند اما معلم مهلت نداد و شروع به فرياد زدن كرد. گوشهايش كر شده بودند. فقط دهان معلم را ميديد كه بي هيچ وقفه اي مدام تكان ميخورد. كلاس را ترك كرد.
يكنفر دستش را گرفت و گفت: تندتر.
نماينده ي كلاس بود كه او را به سمت دفتر ميبرد.
به چهره ي نماينده نگاه كرد. يكي از همانهايي بود كه داشت به طرز درس جواب دادن شوكت ميخنديد. لحظه اي ايستاد و گفت:« من از فرشته ها بدم مي ياد. ميدوني واس خاطراينكه مثل شما مبصرها و شاگرد خود شيرينها تا خدا ميگه فلاني رو ببرين جهنم، ميپرن رو كول آدميزاد و ميبرنش تو جهنم. مثل شماها كه وقتي معلمه ميگه ببريدش ، مي ياين و مثل كنه ميچسبين به آدم و فكر ميكنين كه مهمترين وظيفه ي الهي بر دوشتون گذاشته شده.»
نماينده دستش را كشيد وگفت:« چرت نگو بابا. زودتر بيا . خانم ميخواد درس بده، اون وقت من نيستم و عقب ميمونم.»
شوكت مثل قبل آرام قدم برداشت و با خنده گفت:« آخه يكي بگه تقصير فرشته ها چيه. اونها كه عقل ندارن. فقط مثل آدم آهني دستورها رو اجرا ميكنن.»
نماينده گفت:« آ آ آ...! داري كفر ميگي حتماً تو آتيش جهنم ميسوزي و از موهات آويزونت ميكنن.» به دم دفتر رسيده بودند. دستان شوكت عرق كرده بودند. نماينده دستش را پاك كرد و گفت:« اه اه چقد دستت عرق ميكنه.» و بعد با لبخندي چاپلوسانه گفت: خانم...
شوكت به طرف در فرار كرد. نماينده به دنبالش دويد و او را گرفت. شوكت با تمام قوا مشت محكمي به نماينده زد و گريخت.
چند بار معلم ها به خاطر درس نخواني اش پدرش را خواسته بودند. اما او به هر نحو ممكن از زير دست معلم ها فرار ميكرد. معلم ها نيز نميخواستند يا نميتوانستند كاري بكنند. چون( به قول خودشان) چهل ونه شاگرد ديگر نيز داشتند ودر اين كلاس پنجاه نفره فرصت سر خاراندن هم نبود چه برسد به اينكه بخواهند به وضعيت روحي ودرسي و اخلاقي يك دانش آموز رسيدگي كنند. تازه اگر ميتوانستند تا پايان سال كلّ كتاب را درس دهند بايد كلاهشان را مي انداختند هفت آسمان آن طرفتر. ديگر رسيدگي به دانش آموزان پيشكش. مشاور مدرسه هم كه ديگر هيچ... از اول سال تا آخر سال به فكر اين بود كه برنامه براي بيست و دو بهمن تهيه كند يا بچه ها چگونه برنامه ي صبحگاهي را اجرا كنند و...
شوكت در خانه نشسته بود و به رويايش فكر ميكرد وبه آن پروبال ميداد. به گذشته ها و به مادرش مي انديشيد.
مادر از خانواده اي مرفه بود و دريادل از خانواده اي فقير. مادر و دريادل بعد از مدتها زندگي دريافته بودند كه آبشان در يك جوب نميرود ولي افسوس كه دير فهميده بودند و دو بچه ي بخت برگشته بايد تقاص هوسها و حماقت هاي آنان را پس ميدادند. پنجره را باز كرد. هواي سرد بيرون به صورتش خورد. يك هفته اي ميشد كه به مدرسه نرفته بود و فردا دوباره به مدرسه ميرفت. سرش را به سمت آسمان گرفت و آهسته گفت:« خدايا اگه من نبودم به كجاي اين دنيا برميخورد؟هان؟ بدبخت ها بدبختر ميشدن يا زمين وزمان به هم ميرسيد...»
از پايين صدايي به گوش رسيد. پسركي پايين ايستاده بود و س...س... ميكرد و وقتي شوكت به او نگاه كرد، پسرك قيافه ي حيرت زده اي به خود گرفت وگفت:« فتبارك ا...» و چون با قيش رو بلد نبود ادامه نداد و فوراً گفت:« بيا پايين كارت دارم.» شوكت پنجره را بست وروي زمين نشست و به سقف نم كشيده خيره گشت.
از فردا دوباره به مدرسه ميرفت و باز همان آش و همان كاسه. يك هفته گذشته نگذشته صداي جيغ و فرياد معلمها برخاست و شكايت پشت شكايت. شب شده بود. روي زمين دراز كشيده و به مدرسه فكر ميكرد و ميگفت:« آخرش مگه چيه خوب ؟ هيچي ترك تحصيل ميكنم و ميام كنج خونه ميشينم منتظر شوهر ميمونم» و بعد اشكش را پاك ميكرد وميگفت:« اگه بدبخت شدم چي؟»
عزيز در را باز كرد و بيژن به طرف بخاري دويد و دستان يخ زده اش را با شعله هاي ناچيز آن گرم كرد.از صبح تا حالا توي كوچه آدم برفي ميساختند و حالا كوچه پر از آدم برفي هايي شده بود كه چشم نداشتند و با يك گلوله ي برفي متلاشي ميشدند.
شوكت به عزيز نگاه كرد وآهسته پرسيد:« واسه چي اصلاً با دريادل پا شدين اومدين تهران؟» عزيز و بيژن با تعجب به يكديگر نگاه كردند و بيژن گفت:« چه عجب يه علايم حياتي از خودت نشون دادي!؟»
عزيز صدايش را صاف كرد و گفت:« سه، چهار سال بعد از جنگ بود تقريباً، شنيده بوديم تو تهران پول پارو ميكنن. واسه همين بود كه پا شديم اومديم اينجا.» شوكت:« خوب! پارو ميكردن!؟» عزيز:« آره.» شوكت با لحن تحقيرآميزي گفت:« پس شما چرا پارو نكردين!؟»
عزيز در حالي كه دستش را به طرف بخاري دراز ميكرد گفت:« چون پارو نداشتيم كه پارو كنيم.» وبعد ادامه داد:« بعد از جنگ همه خوشحالي ميكردن وميگفتن كه بالاخره جنگ تموم شد. اما دروغ ميگفتن. اما دروغ بود. جنگ هنوز ادامه داشت و شدتش بيشترهم شده بود. جنگي مخفي واسه خاطر نون، واسه خاطر پول، واسه خاطر...»
روي زمين نشست و سيگاري روشن كرد و با تاًسف به دود سيگار كه در فضاي اتاق پخش ميشد خيره شد.
معلم در كلاس را باز كرد وگفت: « بيرون.»
شوكت آهسته از كلاس بيرون رفت و با بي هدفي در حياط قدم ميزد كه ناظم فرياد زد:« آي ! تو! بيا دفتر ببينم.»
نميدانست باز هم بايد فرار كند يا بايد بايستد و تا آخر خط برود. تصميمش را گرفت و به سمت دفتر به راه افتاد و زير لب گفت:« هرچه پيش آيد خوش آيد...» به دم دفتر رسيد. كمي ترسيده بود . صداي فرياد ناظم دوباره برخاست:« نكنه منتظر كارت دعوتي؟»
شوكت در دفتر را باز كرد وآهسته به درون قدم گذاشت. رنگ از رويش پريد و دست و پايش به لرزش افتاد. مادر دختري ( نماينده) را كه كتك زده بود روبه رويش ايستاده بود وبا خشم و نفرت سراپاي شوكت را برانداز ميكرد. هنوز كامل وارد دفتر نشده بود كه صداي فرياد و تحقير مادر دخترك برخاست و بعد از او مدير و ناظم ها و مستخدم ها نيز شروع به جيغ زدن كردند. هركس از هرجا كم آورده بود مي آمد و به شوكت هرچه كه دوست داشت ميگفت و جيغ ميزد. فريادها درهم آميخته بود وشوكت مدام پيش خود ميگفت:« همينه ديگه، بچه اي كه پدر، مادر بالا سرش باشه، هزارتا وكيل وصي و دايه ي مهربانتر از مادر پيدا ميكنه اما آدم بيچاره اي مثل من رو هزار نفر روزي هزار بار ميزنن تو سرش و كسي هم نيست بگه خرت به چند؟ من هم اگه پدر مادر داشتم، زندگي اين قدر سخت نميشد، روزگار بر خلاف آرزوهام نميگذشت. اي كاش پدر خياليم واقعاً وجود داشت، اي كاش دريادل مي اومد، كاشكي عزيز اينجا بود...»
بغض به گلويش فشار آورد. براي پايين رفتن اشكها ابروهايش را بالا انداخت و به سقف نگاه كرد كه ناگهان احساس كرد صورتش بدجوري داغ كرده و تازه فهميد كه مادر دخترك سيلي آب نكشيده اي بر صورتش نواخته. ديگر نه چيزي حس كرد و نه چيزي شنيد.
فقط آرزوهايش را ديد كه مثل خوابي دور پر كشيدند و مانند برگي خشك لگدمال شدند.
در مقابل خود دنيايي را ديد كه با بي تفاوتي به روياهاي برباد رفته همچنان ادامه مي يافت...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30185< 13


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي